صورت آفتاب سوخته

رضا دانش بهشتی
reza.db@gmail.com

صورت آفتاب سوخته

از صورت آفتاب سوخته چیز فهمیدن سخت است. پدر سپیده صبح قبل از اینکه تک تک پله های چوبی نمور ایوان را پایین برود واز خانه راه بیافتد طرف پالیز, پا تیرک چوبی تو ایوان چندک می زند و چپق دسته چوبی اش را چاق می کند و بنا می کند به پک زدن. گونه های تکیده اش را ریش سفید پوشانده و خط و شیارهای صورتش کهنه است. من از همان بالا پله ها که هر روز آفتاب سرخی کنجشان می نشینم و سرک کشیدن آفتاب را از پشت درختهای هلو باغ صفرعلی تماشا می کنم, تو چشمهاش زل می زنم. چند تا مگس سمج دور دسته چپق و پس یخه ریش ریش پیرهنش وز وز می کنند و او با دستهای رگ برآمده اش کیششان می دهد. تار عنکبوتهای طاق ایوان تو نور تازه بالازده آفتاب برق می زنند. مادر لنگه در چوبی اتاق را به بیرون هل می دهد و شلیته گل و گشاد و گلدارش کف ایوان کشیده می شود. بقچه نان تابه ای و پنیر خیس خورده ازمشتش آویزان است. پدر چپق را کنار می برد و پا به پا می شود. بقچه را ازدست مادر می گیرد و بعد سرش را بالا می کند و به آسمان نگاهی می اندازد. مادر می پرسد:
" غروب برگشتنه از هلوها باغ صفرعلی یه چند تایی میاری؟ "
پدر با اینکه حتی بعد ازآنهمه سال, خیلی با صفرعلی اختلاط نمی کند چه رسد به تفاضا تو لبی زمزمه می کند:
" باشه برات میارم نرگسم."
چند پک آخری را پر مایه و پشت بند هم به چپق می زند و دود را از لوله ها بینی اش ول میدهد بیرون. قرآن جلد چرمی با بندکی آویزان گردنش است. دست رو زانو ستون می کند و به دو پا بلند می شود تا راه بیافتد. تلق و تلق بقچه به دست رو پله ها از کنارم رد می شود. با چشمهام تا به پایین پله ها برسد دنبالش می کنم وبعد از عقبش راه می افتم تا در حیاط. ضرب قدمهام, هن و هن نفس کشیدنهام, هیچ کدام به گوشش صدا نمی کند. تو درگاهی زیر فانوس دودخورده که گل میخ طویله آویزان است بر می گردد و بازوی نحیفش را بالا می گیرد:
" خداحافظ نرگسم."
" به سلامت."
گل میخ زنگاری با به هم خوردن درتقی می کند و من تو در گاهی وامی ایستم و بیشتر دنبالش نمی روم. چشمهای مادر چند آنی سنگین و تنبل رو درگاهی می ماند. شاید فکر می کند کاش از آن هلوها نخواسته بود. هر قدر هم پر آب و شیرین باشند.
تا قبل از آن کتک کاری زن صفرعلی هر جا مادر را می دید بنای تعریف و بهم بافتن درباره پسرهای قد و نیم قدش می کرد که از باغ کدخدا چه چغاله ها که نمی دزدند و سر خر سیاه و خپل سید عباس چه بلاها که در نمی آورند وآخر دست, رو سر زبان بسته گونی می اندازند و گیج و منگ تو کوه رهاش می کنند. مادر همینطور که گوشش به حرفها بود, بال روسری اش را دور انگشتهاش لوله می کرد و هر از گاه چشمهاش سنگین رو زبان جنبان زن صفرعلی بی حرکت می ماند. انگاری که دیگر نمی شنید و هوشش پی حرفهای او نبود. دم غروب که صدای قرچ قروچ خفه گامهای پدر از پله ها بر می خاست , مادر از قوری شلغمی رو سماورمسی براش تو استکان چای پرلعابی می ریخت و می گذاشت کنار متکای کنج اتاق. من آن طرف اتاق عدل روبرو متکا چمباتمه می زدم و چشمهام وق زده به در می چسبید. پدر آب به سر و رو نزده تو چار چوب در پیداش می شد و می رفت سراغ استکان و نعلبکی چای. بو عطر چای نعنا و عرق کز بدنش تو فضای اتاق غلت می خورد.
"دستت درد نکنه نرگسم."
"خسته نباشی."
نگاه پدر از رو من سر می خورد و رو مادر جاگیر می شد. چشمهای رک زده من نگاهش را درگیر خودشان نمی کرد. آنوقت مادر لخ لخ کنان می رفت جلو متکا رو تکه گلیم سوزنی جهیزیه اش می نشست و اول زیر لب و بعد بلندتر از پسربچه های صفرعلی و جنگولک بازی هاشان تعریف می کرد. پدر جنب نمی خورد و استکان خالی با یکی دو تا تفاله چای پس مانده ته اش میان انگشتهای گره دار و بلندش تو هوا معلق می ماند. نه لبهاش به خنده باز می شد نه سگرمه هاش به اخم توهم می رفت. فقط چشمهاش به مادر بود که لابلای نقل هاش پقی می خندید و با دست پشت ساق پاهای خسته اش را مالش می داد. بعد می دید که مادر نگاه هاش بی رمق و سنگین رو کف اتاق به گلیم سوزنی دوخته شده است.
اولین چیزی که تو کوچه های خم در خم ده نگاهم را به خودش گرفت سبزه های سرک کشیده از تو سفالپوش بام خانه ها بود. خانه ها و کلبه های چوبی تو نم چسبناک هوای ابری بی حال و رمق بودند. الاق اولی سید عباس که آنهم سیاه بود وقت و بی وقت عرعری راه می انداخت که تا چند خانه آنطرفترش هم می پیچید. آن وقتها, پدر که توتونش تمام می شد و راه می افتاد طرف دکان بقالی اسماعیل چپول, من هم پشت سرش تو کوچه ها بدو می شدم. پهلوش هم ضرب قدمهاش راه می رفتم و هن و هن کنان نگاهش می کردم. اما انگاری که گونه های پوشیده از ریش سیاه و ابروهای پرش جلو چشمهاش را سایه انداخته بودند تا من را نبیند. اسماعیل چپول جلو پا پدر از رو چار پایه چرکمرده اش بر می خاست و با پدر دست می داد و چاق سلامتی می کرد. پدر رو چلیک قر حلبی روبرو دخل دست به زانو می نشست ومن هم کنارش این پا و آن پا می کردم. چند توپ پلاستیکی تو کیسه گونی گل و گشادی کنج مغازه رو هم تلنبار بودند وهمیشه یک بسته سبز رنگ آدامس و یک قاب نان برنجی این طرف و آن طرف ترازو چیده شده بود. وقتی اسماعیل چپول دهان باز می کرد فکر می کردم نگاهش به من است و می خواهد یک نان برنجی یا آدامس تعارفم کند. اما هر دفعه اسماعیل از حال عیال پدر پرس و جو می کرد و حرفی از آدامس یا نان برنجی به زبان نمی آورد. دختر بچه شش هفت ساله ای بادامن سبز چیندار و شلوار چیت پر لک و پیس دنبال مادرش تو مغازه می پرید. مادرش بال روسری را سفت دور گردن گره زده بود. چارقد سفید گلدارش را هم دور کمر پیچیده بود و دخترک با انگشتهای کوچکش آن را می کشید و زیر لب غرغر می کرد. مادر دست دخترک را از پر چادر می کند و دخترک دوباره از همان جا می چسبید و پاپوش های لاستیکی اش را به کف مغازه می سابید.
" بسه بچه! اسماعیل یه آدامس بده تا این دختره دست از سرم برداره!"
و دخترک وا می ایستاد و چشمهاش به دست اسماعیل چپول دوخته می شد که کی به طرف آدامسها می رود. بعضی وقتها که پدر به همراه توتون چند گرده نان برنجی هم می خرید, من که چیزی نمی دانستم, ویرم می گرفت یکیشان را همانجا از دست پدر بگیرم و تو راه به نیش بکشم. تو چشمهای پدر کند و کو می کردم که ببینم چه می گوید. اما از لابلای آنهمه ابرو و ریش نمی شد چیزی دید.و وقتی می رسیدیم خانه, پدر از وسط حیاط پا درخت نارنج صدا می زد:
" بیا نرگسم برات نون برنجی آوردم."

شاید هم صفرعلی از سر دلسوزی پیش اسماعیل چپول و سید عباس و زن خودش آن چیزها را به هم بافته بود. وقتی که چوب بلوط, خشک و دردناک رو دنده ها و پهلوش می نشست آخ می کشید که:
"من کی گفتم تو می خوای یک زن دیگه بگیری؟!"
غروب بود و زورهای آخر خورشید. من زیر رف دستهام را رو زانوهام چلیپا کرده بودم. سماور مسی از صلات ظهر تا آن ساعت آتش به خودش ندیده بود. وقتی بوی عرق کز پدر تو اتاق سرازیر شد, مادر داشت یک رشته ریسمان دور گلیم سوزنی تا زده اش گره می زد و بغض بیخ گلوش, صورتش را گر انداخته بود.
"همینم مونده که تو ریغو واسه من فکر اولاد باشی! اگه بچه می خواستم که تو والدالزنا رو از لب جو بر می داشتم تا ثواب هم کرده باشم!"
و چوب دستی اش را به پهلو و پر و پای صفرعلی می کوبید. صفرعلی تازه داماد شده بود و تو همان شش هفت ماه شکم عیالش بفهمی نفهمی بالا آمده بود و تخم مرغ رسمی و شبرنگ ویار می کرد. شال پشم شتر زیر شکم می بست و دست به پشتش می گرفت و سراغ مادر می آمد و براش از صفرعلی می گفت که شبهای جمعه شمع نذری پنجاه تومانی تو سقاخانه روشن می کند و کف حیاط برای کفترها ارزن می پاشد تا اینکه بچه پسر بشود و کمک دستش. ولی آن روز چشم پایین انداخت و لب زیر دندان کشید و همانطور که انگشت های ورم دارش با شرابه های لچک ترکمنی رو سرش ور می رفتند بیخ گوش مادر چیزهایی را که از صفرعلی شنیده بود نقل کرد. و مادر چشمهاش لخت و سنگین رو شرابه های لچک ترکمنی زمین گیر شد و نم لابلا پلکهاش نشست.

اسماعیل چپول کفه ها و شاهین ترازو را با کهنه نمناک گرد می گرفت و هر از دم که زبان صفرعلی از جنبیدن می افتاد سری تکان می داد.
" پیرمرد کنج خونه شبها از فکر و خیال دق میکنه خب! آدمیزاد بی زاد و رود راه گورش زودتر صاف می شه. چه طور طاقت آورده اینهمه سال! شاید عیب از زنشه. خدا عالمه! انگاری همون یه بار رو آبستن شده بوده که اون هم از بد قضا نشده!"
اسماعیل چپول بسته آدامس را بلند کرد و زیرش را کهنه کشید.
"قدرتی خدا کاکل زری خودت کی به دنیا میاد؟ سکینه که خوف برش نداشته؟ آخه بچه اولشه!"
" خدا اولادتو برات نگه داره, بلکه تا دو سه ماه دیگه ایشالا. سکینه هم سردماغه و مثل من خدا خدا می کنه بچه پسر باشه."
" ایشالا!"
صفرعلی دم در مغازه پا به پا شد و دستش را به چارچوب تکیه داد و تو کوچه سرک کشید. اسماعیل چپول کاسه پول خورد و چرتکه را تو دخل اینور و آنور می کرد و تق و توق تو مغازه راه انداخته بود.
" تا قوه تو تنش مونده و دیر نشده باید به فکر چاره باشه! شاید هم به فکرش افتاده باشه! خدا کنه."
صدای سکه ها و تق و توق خوابید و اسماعیل سرش را بالا گرفت و با چشمهای لوچش صفرعلی را برانداز کرد.نه اسماعیل چپول و نه هیچ کس دیگر از اهالی ده حتی از سر دلسوزی هم یک همچو حرفی درباره پدر نزده بودند. چه آنوقتها که من پشتش بدو راه می افتادم و می رفتیم جالیز میان بته های خیار و هندوانه و چه بعدها که با به هم خوردن در چوبی حیاط دیگر از پی اش نمی افتادم وخودم ویلان و سیلان پایین و بالای ده را گز می کردم و تو سر هم زدنهای پسرهای صفرعلی را تماشا می کردم. صفرعلی بعد از آن چوبدست خوردنها بار اول و آخری شد که برای پدر دل بسوزاند و زنش دیگر ور دل مادر از شیطنت های پسرهاش چیزی نقل نکرد. هر وقت از کنار دیوار گلی پست و بلند باغ صفرعلی سلانه سلانه رد می شدم, داد و قال پسرها را می شنیدم که سر اینکه کدامشان بیل و چنگک را با خودش به خانه برگرداند با هم یکه به دو می کردند و خیلی وقتها آخر دست خود صفرعلی آنها را رو دوشش می گرفت و می برد. دو سه پیچ ازلابلا کوچه باغ ها رد می کرد و همین که می رسید, بیل و چنگک از دوشش سر می خوردند کف حیاط. پسرها که می رسیدند صفرعلی داشت بیل و چنگک را آب می گرفت و با کف دست خاک و خلشان را ور می سابید. پسرها لخ لخ کنان از بغل درخت انجیر رد می شدند و کنار پدرشان وامی ایستادند و او که از بقیه بزرگتر بود و با پس دست کمرش را می خاراند می گفت:
" می خواهی بده ما بشوریم بابا, ها؟."
" نه شماها دست و بالتونو آب بکشید و برید بالا. منهم الان میام."
یک جفت گیوه و چند لنگه دمپایی, درهم و برهم جلو پله های گچ و سنگ ایوان تو هم می لولیدند. صفرعلی بیل و چنگک را بیخ دیوار سنگ چین حیاط رو علفها می انداخت و قبل از اینکه از پله ها بالا برود پاپوشها را جفت بغل هم می چید. تو نشیمن که یک جفت پنجره دلباز رو به حیاط داشت پسرها بالشتی زیر بغلشان می زدند و رو قالی نمور و تنک کف اتاق ولو می شدند. صفرعلی هم از گوشه ای متکایی می جست و تکیه می داد. پسرها سمیشکا و تخم کدو می شکاندند و پوستش را شلخته تو کاسه می پراندند. سکینه رو اجاق کته و باقلا قاتق بار می گذاشت که بوش تو اتاقها می پیچید و پسرها برای صفرعلی بهانه دوچرخه با ترک بند و شبرنگ می کردند و چانه می زدند. بعد هم چند تا از هلوهای انگشتی باغ خودشان را تو سینی ملامین می چیدند و دورش دو زانو می نشستند و با پدرشان دو تا دو تا از هلوها برمی داشتند. شبهای جمعه صفرعلی دو تا چهار رکعت نماز می خواند به نیت پدر و مادرش که هر دو تو قبرستانی پا کوه زیر دو تا تخته سنگ تازه تراش خوابیده بودند و آخرش دست بالا می برد و عاقبت به خیری طلب می کرد و اینکه باغش پر و پیمان به بار بنشیند تا بلکه بتواند دوچرخه ای هم برای پسرها از شهردست وپا کند.

دم غروب عوعوی سگهای سرگردان از کوههای پشت ده بلند می شود. ابرهای تنکی تا سینه کش کوه ها پایین سر می خورند و از رو سر درختهای انبوه تک تک می گذرند. اولین باری هم که دیدمشان همینطور تنک بودند و تک به تک گرد کوه های پشت ده تاب می خوردند. پدر تو ایوان بالا و پایین می کرد و زیر لب با خودش چیز می گفت. من پهلو تیرک یله مانده بودم و به صورت ناشناس او نگاه می کردم. گونه های برجسته آفتاب سوخته و ریش سیاه کپه ای داشت. قرآنی جلد چرمی را تو دستهاش فشار می داد و سر پله های سرازیر به حیاط خانه که می رسید چند آنی چشمهاش رو آسمان مکث می کرد و بعد چند مرتبه پشت سرهم جلد قرآن را می بوسید. وقتی از جلوم رد می شد من پشت به تیرک کز می کردم پایین و هول به دلم می نشست که اگر بهم بتوبد که کی هستم و آنجا تو ایوان خانه آنها چه کار دارم چی جوابش بدهم. اما او از کنارم با قدمهای کوتاه رد می شد و فقط قرچ قروچ تخته های کف ایوان را بلند می کرد. لنگه های چوبی دری که به اتاق خانه باز می شد پیش بود و بو نای خفه ای از میانشان بیرون می زد. پیرزن یک لا و هاف هافویی در اتاق را تا نیمه باز کرد. به چینهای پیشانیش چند قطره عرق نشسته بود. تکیه داد به لت در و نگاهش افتاد به تیرک ایوان که من جلوش چندک زده بودم. یکباره پا شدم و با دستهام طارمی را قایم از پشت چسبیدم. چشمهاش از رو تیرک جنب نخورد تا اینکه ضرب پر شتاب قدمها را از آنطرف ایوان شنید.
"قسمت نبود پدر بشی مراد! اما خدا زنتو برات نگه داشت!"
پدر با چند گام جلدی پیش آمد و بین من و پیرزن وا ایستاد. از ترس اینکه پدر به پشت قدم بردارد رو پنجه پاهام سیخ شده بودم. اما او رفت طرف در اتاق.
" مراد, الان خواب رفته. دندون رو جیگر بگذار تا بیدار بشه بعد باهاش حرف بزن ."
وقتی مادر چشمهاش باز شد و پدر یکزانو کنار رختخوابش نشست, من از لا لت های در نگاهشان می کردم. پیرزن هافهافو بساطش را ورچیده بود. پدر جلو خم شد و پیشانی مادر را بوسید. زیره سیاه با نبات و گل گاو زبان دم کرد و قاشق قاشق میان لبهای داغمه بسته مادر ریخت. جیرجیرکها تمام شب یک ریز سوت می زدند و من هر از گاه لابلای جیرجیرهاشان هق هق بی رمق مادر را می شنیدم. صبح که پدر با چپقش به ایوان آمد, هنوز سوت جیرجیرکها بیخ گوشم تلنگر می زد. وقتی هم که چپقش را کشید و برگشت اتاق بدون اینکه لب از لب باز کند, باز سوتشان تو سرم بود.
آنوقتها باغ صفرعلی فقط یک تکه زمین بود که با چند تا چنار و یکی دو تا بید نگون در اطرافش شکل و اندازه می گرفت. نمی دانم چقدر گذشت تا جرات بیرون زدن از خانه را پیدا کردم. اما خاطرم هست خیلی بعد از روبراه شدن حال مادر بود. بفهمی نفهمی آب زیر پوستش رفته بود و شبها دیگر بغض بیخ گلوش را نمی گرفت و هق هق نمی کرد. نهیق کشیدن خر سید عباس و عوعوی سگهای سرگردان تو غروب به گوشم آشنا شده بود. دیگر تو ایوان شب را صبح نمی کردم. کنج اتاق می خزیدم و بخار داغی را که از سر استکان چای پدر بالا می پیچید تماشا می کردم. با ریشه های گلیم سوزنی کف اتاق ور می رفتم و آنقدر هوش و حواسم بندشان می شد که نمی فهمیدم چه وقت پدر و مادر می رفتند و می خوابیدند. نهیب و تشر در کار نبود. جلو چشمشان از سر طاقچه می چسبیدم و آویزان می شدم و پاهام را تاب می دادم. انگشتهام از لب طاقچه می سرید و تلپی کف اتاق ولومی شدم. هیچ کدامشان منعم نمی کردند. پدر دم غروب کنار چاه سرپا می نشست و از تو دلو چند قبضه آب به سر و صورتش می ریخت. پله ها را دو تا یکی تمام می کرد تا می رسید به ایوان و بو آشنای عرق تنش تو ایوان کش بر می داشت. بیخ دیوار کز نمی کردم و هول برم نمی داشت. نه نگاهی چپکی بود و نه چشم غره رفتنی و یا غضب کردنی. پدر ابروهاش هم نمی جنبید.

چرنگ چند گوسفند تو کوچه می پیچد و غریو دسته مرغابی ها از پس باغ صفرعلی هیاهو به راه می اندازد. ابرهای سوار هم تو آفتاب زردی عنابی می شوند و بعد انگار که خودشان را بین درختها تو سینه کوه قایم می کنند. مادر تو ایوان دوری می زند و نیم نظری به آسمان غروب ده می اندازد و بر می گردد به اتاق. مرتبه بعدی که لتهای در اتاق را به هم می کوبد وچسبیده به طارمی میایستد تاریکی ده را در هم گرفته است. بال شقه متقال دور کمرش را تو مشتش فشارمی دهد و دوباره بنا می کند به این سو و آن سو شدن تو ایوان. چشمهاش رو آسمان شب ده چرخی می زند و شاید کورسوی چند تا ستاره را که می بیند سراشیبی پله ها را یکی یکی از کنارم پایین می رود و تند تند قدم بر می دارد طرف کوچه. لتهای در را آنقدر قایم به هم می کوبد که فانوس سر درگاهی, گل میخش تلو تلو می خورد. شاید اگر دوچرخه ای داشتم دور ده رکاب می زدم تا ردی از پدر بگیرم و شاید اول از همه به خانه صفرعلی سر می زدم. می دانم که چند تا هلو پس از آنهمه سال سر زخم را بازنمی کند و آنها شاخ به شاخ هم نمی گذارند. پدر هم زور دست آنوقتها را ندارد که بخواهد گرد و خاک کند. شاید صفرعلی هنوزاز پدر بغض به دل داشته باشد اما یقین دیگر براش به فکر چاره نیست. آخرین بار یکی از پسرهاش را دیدم که تند تند دوچرخه ای را رکاب میزد و شبرنگ شش پر چرخ جلو دوچرخه فرفر می رقصید. نمی دانم هنوزهم از آن دوچرخه سواری می کشند یا اینکه دیگر اوراق شده و لاشه اش گوشه حیاطشان خاک می خورد. آواز جیرجیرکها از پای دیوار حیاط نم نم بلند می شود. از باغ صفرعلی تو تاریکی شب فقط سوسوی لامپ جلو کریچه پیداست. صفرعلی داخلش یک غربال , یک جفت پیاله مسی ورسابیده , یک کتری لعابی و دو سه تا جعبه خالی میوه می گذاشت و بعضی روزها دم غروب بیلش را هم کنج کریچه به ستونه چوبی اش تکیه می داد و بر می گشت خانه. باد هوهو می زند و سوت جیرجیرک ها بیخ دیوار فرو می خوابد. صدای مادر را از پشت در حیاط می شنوم: " مش اسماعیل دست و پنجه ات درد نکنه کمک مراد دادی, این کلبه کپرک ما که دیگه تعارف نمی خواد, بفرما داخل."
مادر در را چفت می کند. پدر و اسماعیل چپول راه می افتند وسط حیاط پا درخت نارنج. یک نصفه کیسه گونی تو بغلشان است که سرش با یک تکه لیفه کنفی گره خورده. اسماعیل سر را بالا می گیرد و چشمهای گود افتاده کولش دور ایوان چرخ می زند. پشتش چفته شده و گوشتش ریخته. کمرش را سیخ می کند و گونی ورقلمبیده را رو دستهاش قرص می چسبد. سر پا می شوم و اسماعیل و کیسه های تو بغل خودش و پدر را ورانداز می کنم. باد فروکش کرده و مادر بادیه مسی را لب چاه آب می گیرد. من حواسم پی گونی هاست و با دودو چشمهای لوچ اسماعیل باز هم دنگم می گیرد برای نان برنجی. لندلند کردن دخترک وسط بقالی اسماعیل تو سرم می پیچد. مادر کنار چاه سرپا می نشیند و لبه بادیه پر آب را با دو دستش می چسبد. تو چشمهای پدر زل می زنم. از صورت آفتاب سوخته چیز فهمیدن سخت است. سیاهی چشمهای لوچ اسماعیل یکبار دیگر پله ها را دودو می زند بالا و کشدار می شود. مادر لب باز می کند که چیزی بگوید. خیز بر می دارم و شلنگ انداز از پله ها سرازیر می شوم پایین. از کنارشان بدو می کنم طرف درگاهی و یله می شوم تو کوچه.
کوچه های پیچ واپیچ ده را تند وتیز میدوم. وغواغ سگهای ول و ویلان از پشت کرتها و پالیزها یکهو بلند می شود. پام بیخ کپه خاکی می گیرد و سکندری می خورم. سگها آرام نمی گیرند و پشت هم زوزه می کشند. قدم آهسته می کنم. لابد مادر دارد هلوها را قبضه قبضه تو بادیه آب می کشد و پدر با اسماعیل چپول بالا اتاق پشت به مخده چار زانو نشسته اند. سگها قرار نمی گیرند. باد نم نمک برگهای ریز سرشاخه درختها را می جنباند. وا می ایستم و دوباره تاریکی کورکی شانه خاکی راه را می گیرم طرف کوه. عقب سر, خانه ما قاطی بقیه کلبه های ده تو تاریکی گم است. صفرعلی هم یقین می داند که پدر پی چاره نیست. " اگر بچه می خواستم که تو ... را از لب جو بر میداشتم". سر رضا براش هلوها را دست چین کرده و تو گونی ریخته. کتک و کتک کاری آن زمان را هیچ وقت به رو همدیگر نیاورده اند. " قسمت نبود پدر بشی مراد! اما خدا زنتو برات نگه داشت!" ضرب قدمهام, نفس نفس زدنهام, هیچ کدام به گوشش صدا نمی کند. "بیا نرگسم برات نون برنجی آوردم". از پله ها سرازیر می شوم پایین و از جلو چشمهای کول اسماعیل بدو می کنم طرف درگاهی و یله می شوم تو کوچه.
سگها آن پشتها از هیاهو افتاده اند. ماه سی روزه باریکه ای نیم روشن رو سینه کوه کشیده و سبزی درختها را برق انداخته. من وا ایستاده ام و به کوه و درختهای زیر نور خیره شده ام. پیش خودم فکر می کنم آنها را قبلا کجا دیده ام.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32100< 15


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي